Oct 17, 2011

nightmare

Woke up at the midnight, horrified, sweated and I was breathing hardly. Still remember that nightmare.  I was running away …can’t remember why or from what, all I remember is that I was terrified; running at somewhere like a subway tunnel, then there were some stairs in front of me up into nowhere, every step that I took up I looked back and I to my terrorized wonder I saw the one that was behind was vanishing away slowly, like a plodding invisibility. Then I saw you, standing there, in the dark, and asking for my hands. I was crying, trying to tell you that I could not come back and fetch you. But you were not listening at all, just staring at me with your demanding eyes. Suddenly I knew that I’m just blurring out some vague sounds, not a single word of my speech was clear.  Then I started screaming and…then woke up…


p.s: Just because I’m losing, doesn’t mean I’m lost…

Oct 15, 2011

Nothing to say

همیشه حرف زیاد دارم
ولی نمی دونم چطور حرفمامو بزنم که بقیه بفهمن
یا اینکه می ترسم حرفامو بزنم و نفهمن
چطور حرفامو بزنم که درک بشم
چطور حرفامو بزنم که قضاوت نشم
چطور حرفامو بزنم که همه ی احساسمو و منظورمو بیان کرده باشم
چطور...
و این میشه که در نهایت به یه جمله ی ساده ی کلیشه قناعت میکنم که:
"چیزی برای گفتن ندارم"

Oct 13, 2011

بی تایتل

از نوشتنم توی این محیط بیش از یک سال و نیم میگذره، انگیزه ای نداشتم واسه نوشتن..وقت نمیذاشتم، چندوقت پیش داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو میخوندم که یهو اومدم توی وبلاگ خودم ..کلی دلتنگ غرزدنهایی شدم که اینجا می نوشتم.


از اینکه پارسال چی فکر میکردم در مورد امسالم و الان میبینم هیچ تکونی نخوردم به جز اینکه فقط یه سال پیرتر شدم حس خوبی ندارم. خوب که نگاه میکنم  تجربه های بیشتر، ترش و شیرین و گهگاه تلخ به کوله بار زندگیم اضافه شده فقط.


امروز یه غروب پاییزی ِ بی حوصله دیگه رو گذروندم، با قهوه و سیگارِ  کنار پنجره، تماشای غروب، فکر و فکر و فکر
زندگی من شده مصداق بارز در انتظار گودو..انتظار برای کی یا چی نمیدونم...فقط یکی یا یه چیزی بیاد و همه ی این دقایق رو عوض کنه...فقط بگذرن این روزا