Feb 2, 2010

forgotten hopes...

این روزا نمودارم حسابی منطبق شده روی بارون های بهاری

تلون المزاجی شده ام که بیا و ببین!

شاکی، حساس، زودرنج... گاهی شدیدا روی ابرا، گاهی عمیقا در قعر زمین... گاهی یه قدیسه می شم که نمونه ندارم... گاهی جانماز ابلیس رو هم آب می کشم...

چند روز پیش داشتم قفسه ی کتابامو تمیز میکردم...چشمم افتاد به سال بلوا..برش داشتم..وقتی شروع کردم به ورق زدن با دیدن جمله ها و گهگاه پاراگرافهایی که زیرشون خط کشیده بودم یهو تمام حسی که موقع خوندنش داشتم واسم زنده شد... حس کردم باز شدم نوشا

باید برمیگشتم.

به افسانه ای برمیگشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود،اما پسر وزیر او را میخواست و در تب عشق دختر می سوخت، و دختر در غم عشق مرد زرگر می مرد. چرخه ای بی سرانجام و بی سر و ته که به هر کجاش می آویختی آغاز راه بود، و از هرجاش می افتادی پایان کار.

...نه..به گمونم شخصیت حسینا رو بیشتر میفهمیدم..

نمیدونم چقد طول کشید تا بستم کتابو..

دیشب یه خواب میدیدم

یکی که همیشه میشناسمش یه جایی گیر افتاده بود..داد میزد.. همش فکر میکنم کمک می خواست ازم..صداش دردآور بود، شاید تب داشت، هرچی به مغزم فشار میارم تا فریاداشو یادم بیاد به جایی نمی رسم..ولی این چند خط پس زمینه بود..شایدم همینا رو میگفت

Did I punish you for dreaming?
Did I break your heart and leave you crying?
Do you ever dream of escaping?
Don't you ever dream of escaping?

نمیدونم خواب بودم یا بیدار..انگار تب دارم امشب باز

Pathetic oblivion

دستهایم بی حس و نگاهم نگران

می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس