Apr 4, 2010

a review


بالاخره تصمیم گرفتم باز چرند نویسی رو ادامه بدم اینجا

خوبی این صفحه اینه که کمی تا قسمتی پرایوته به نظرم، خواننده های کمی داره و این واسه نوشته های من به نوعی ایده اله

سال 89 هم اومد..واسه من شروعش عجیب بود...با تماس تلفنی یه دوست قدیمی بعد دو سال! و تبریک پیشاپیش سال جدید و این حرفا...و من..خب..با خودم قرار گذاشتم امسال بیشتر لبخند بزنم.(دوستای من میدونن لبخند توی چهره ی من یعنی چی!). با خودم قرار گذاشتم بیشتر زندگی کنم. با خودم قرار گذاشتم کمتر فکر کنم، موزیک دامبولی بیشتر گوش کنم، بیشتر مثل همه باشم، به خودم بیشتر برسم، بیشتر واسه خودم وقت بذارم...شاید دوباره عاشق هم بشم خب! می‌خوام مثل همه‌ی آدم‌های ساده با دل‌خوشی‌های ساده و غم‌های ساده باشم... می‌خواهم برای رسیدن به هدف‌هام تلاش بیشتری بکنم،. حتا با خودم قرار گذاشتم که ورزش و ادامه بدم که البته این یکی رو یک هفته میشه که شروع کردم..نمی‌دونم با همه ی اینا زندگیم بهتر می‌شه یا نه؟ نمی‌دونم اصلن این‌ها برای منی که ایننقدر استخون هام سفت شده برای این مدل زندگی، امکان‌پذیر هست یا نه؟ اما تلاشم را می‌کنم. گرچه به هیچ چیزی امیدوار نیستم.

امروز رفتم سراغ قفسه کمد دیواری که تقریبن دو سال میشه میخواستم تمیزش کنم، خیلی جالب انگیزات بود!اول اینکه همه ی جزوه های دوره لیسانس رو ریختم دور! دو تا کارتن بود، فقط چند تا از جزوه های فوق رو نگه داشتم که فکر کنم تا چند وقت دیگه تجدید نظر کنم و اونا روهم تا شوتینگ همراهی کنم، آهان یادم رفت..جالبشو بگم!یه سالنامه یافتم متعلق به دوره ی دبیرستانم سیاه شده از خاطره هایی که دوستام نوشته بودن، که نشستم همشو خوندم... فکر نمیکردم اینهمه پیر شده باشم! و البته یه عالمه نامه های عاشقانه ی سال اول و دوم دانشگاه که همه رو واسه بار آخر خوندم و ریختم دور (دو نقطه دی)! باور بفرمایین من سال 79 موبایل نداشتم! هیشکی نداشت بجز یکی از استادام! اونم با یه گوشی صاایران مشابه همین بیسیمایی که الان برادران ارزشی! دستشونه بود یه جورایی! اینو گفتم که بدونین نامه نویسی کاملن نرمال بود..همون ترم اول که پا گذاشتم تو دانشگاه یکی از بچه های هم رشته ی خودم که البته ترم آخری بود رفت تو فاز عاشقی و اینا و یه چندتایی نامه به همراه جزوه هاش بهم داد که خب تا امروز همه رو حفظ کرده بودم! بعد از اتمام درسش راحت شدم از دستش و بعد درگیر شدنم با یه چند نفر دیگه!چقد فرصت داشتم واسه شیطنت و نکردم! فقط به فکر نمره و شاگرد اول شدن و برگزاری جلسه نقد ادبی و این حرفا.. اونم گذشت...یادش بخیر

سال جدید تحصیلی هم شروع شد.. نه واسه من یکی البته!خوشحالم دیگه استرس هام تموم شدن! طفلی دانشجوها

پ.ن: عکس مربوطه از همون نامه ها

پ.ن.2: دلم کلی تنگ شده بود برای احساس حماقت بعد از نوشتن


6 comments:

Mental Stripes said...

سالنامه ي 77 معلومه . يه سري خاطرات توي ذهن آدم مي مونه . من دوست ندارم كلآ كاغذ و خاطراتي كه مربوط به گذشته هستند رو اينطور نگه دارم ولي امسال عيد توي يه ايي كه باورم نميشه از لابلاي كوهي خرت و پرت توي اسباب كشي يه عكس بيرون اومد كه من نابود شدم كلآ . دو روز به طرز وحشتناكي بهم ريخته بودم . عكس قديمي اي بود كه حتي توي ذهنمم كمتر سمت اون خاطره ميرفتم اما با ديدنش ... خاطرات چيز خوبي هست اما نه هميشه اول بلاگ رو با انرژي مثبت شروع كردي حس كردم اوني كه صبح ها ميره تا پارك ثامن براي ورزش منم! اينقدر قوي بود . وقتي توي خاطرات رفتي ياد خودم افتادم . خاطرات مرور گذشته ي شيرين يا تلخه اما اگه كسي بخواد الان زندگي كنه بايد چيكار كنه؟ من ميخوام باز خاطرات شيرين بسازم داشته باشم . امان از اين روزگار . آينده توي گذشته ست ، كارهايي كه ديگران ميكنند و توي حال مشخص ميشه در گذشته چه اتفاقاتي رخ داده . ميخوام برم دور بشم ديگه فقط براي عده معدودي در دسترس باشه نه هركسي كه اراده كنه و بازيچه ي دست بخوام باشم تا هر رفتاري رو با من داشته باشند . محيط مجازي دوستان خوبي به من داد همچين اينكه ديد نسبت به واقعيت ها و دوستي ها و نا رفيقي ها . شناختن آدم هاي مختلف ، تظاهر ها ، وفاداري ها ، راستگويي و دروغگويي ها و خيلي چيزا و مهمتر از همه اينكه به اين موضوع رسيدم كه هيچكس و هيچ چيز به جز خود آدم و انواده ي آدم ارزش و اهميت ندارند در درجه ي اول . دوست نداشتم برم ولي مجبورم شايد آرامش از دست رفته ي من برگرده . توي دنياي واقعي به دور از نقاب هاي قشنگ ديجيتالي به قول يه نفر زندگي كردن هنر ميخواد ، ديگه آدم خودش رو پشت اسمايل هاي دروغين پنهان نميكنه . كسي وقتي ميگه دست علي ميدم ميتوني رو راستي دستش رو لمس كني نه اينكه ... پرم از حرف پرم از فرياد . خوشحالم از اينكه تو دوست خوب رو اينجا پيدا كردم و خيلي دوست هاي خوب مثل تو . هيچوقت فراموشت نمكينم و مطمئنم توي دنياي واقعي زنده هستم و زندگي ميكنم مثل همه ي اونايي كه هستند

Sunny said...

محمدرضا من شبا میرم دو
پارک صارم نه ثامن
همه ی حرفات مفهومه واسم..کاملن مفهومه
ولی این دلیل نمیشه جایی رو که میتونی توش بنویسی رو تخته کنی بخاطر دلایلی که گفتی..حداقلش اینه که یه وبلاگ دیگه درست میکنی..ناشناس..من میگم این کانت داون ها رو برای بستن وبلاگت نمی تونم بپذیرم..امیدوارم تجدیدنظر کنی..وگرنه رفاقت ماها که به این دنیای مجازی محدود نمیشه
آرزوی شادی دارم واست

Mental Stripes said...

من همه ش فكر ميكنم اسم اون پارك و اون بيمارستانه صارمه پس چرا؟ ميخوام دورتر بشم شايد آرومتر بشم

Sunny said...

خب درست فکر میکنی
منم پارک کنار بیمارستان صارم و میگم
برو
ولی با دست پر برگرد

Mental Stripes said...

منظورم ثامن بود نه صارم
کریزی شدم
:))
یکسال از کامنتامون گذشت دختر

Sunny said...

یک سال پسر
:)
البته الان که دارم این کامنتو میذارم شده یک سال و نیم
...