از نوشتنم توی این محیط بیش از یک سال و نیم
میگذره، انگیزه ای نداشتم واسه نوشتن..وقت نمیذاشتم، چندوقت پیش داشتم وبلاگ یکی
از دوستان رو میخوندم که یهو اومدم توی وبلاگ خودم ..کلی دلتنگ غرزدنهایی شدم که
اینجا می نوشتم.
از اینکه پارسال چی فکر میکردم در مورد امسالم و
الان میبینم هیچ تکونی نخوردم به جز اینکه فقط یه سال پیرتر شدم حس خوبی ندارم.
خوب که نگاه میکنم تجربه های بیشتر، ترش و
شیرین و گهگاه تلخ به کوله بار زندگیم اضافه شده فقط.
امروز یه غروب پاییزی ِ بی حوصله دیگه رو
گذروندم، با قهوه و سیگارِ کنار پنجره،
تماشای غروب، فکر و فکر و فکر
زندگی من شده مصداق بارز در انتظار گودو..انتظار
برای کی یا چی نمیدونم...فقط یکی یا یه چیزی بیاد و همه ی این دقایق رو عوض کنه...فقط بگذرن این روزا
8 comments:
Go on.
Oh, Thank you Juan,
How do you know what I've written here? These are in Persian scripts :)
With imagination ... and the help of Google translator :) ... I follow you.
Greetings.
My pleasure then; thank you for following and also for your nice comment :)
آیا میدانستید دود سیگار ... ؟ هنوز مارکدار میکشی؟ مگنا هم خوبه . امتحان کن
تفننی میکشم
من سیگاری نیستم
:)
هه
ببین، شاید باور نکنی
آخرین سیگاری که کشیدم مال اون روز پراگ بود، مصطفی اومده بود
Post a Comment