Nov 24, 2011

Egoism


یه چیزی که توی نوشته هام و باز خونیشون حتی، اذیتم میکنه، استفاده ی بیش از حد از کلمه ی "من" توی متنهامه. حس کردم دچار "ایگویسم" شدم به نوعی. بدم اومد از خودم.

همین.

Nov 23, 2011

Nightmare again


سرما خوردم، االان شب سومه البته. یادمه از دانشگاه اومدم، ساعت 7 شب بود و خیلی خسته بودم و فوق العاده کم خواب، رفتم یه دوش آب داغ گرفتم که خستگیم از بین بره، همونطوری با حوله ولو شدم روی تخت، یکی از عادتهامه که خیلی هم مطلوبه برام. خوابم برد.  یه خواب نسبتا عجیب دیدم، خواب دیدم  روی یه قایق خیلی کوچیک و شکسته وسط یه دریا بودم، بعد هی می دیدم یه گوشه ازاون قایق داره ناپدید میشه، حس بدی داشتم، داشتم با خودم فکر میکردم چرا باید زندگی من اینجوری تموم بشه، نمی ترسیدم، مثل اینکه پذیرفته باشم خب دارم می میرم دیگه، وقتشه، ولی مسئله اینجا بود که دلم نمی خواست غرق بشم، که اون مدلی بمیرم. غرق توی همون افکار، بیدار شدم. یک ساعتی خوابم برده بود، خیس عرق بودم، تب کرده بودم.

 پا شدم یه فنجون قهوه درست کردم و در حال خوردن، ایمیلمو چک کردم. قهوه داشت حسابی مسخ میکرد منو. یه چیز گرمی زیر پوستم جریان پیدا کرد، حس کردم تبم داره میره بالاتر، یه مسکن خوردم و باز دراز کشیدم، ساعت طرفای سه نیمه شب بود که با گلودرد و تب بیدار شدم. حس خفگی داشتم. چشامو باز کردمو دستمو بردم زیر بالش که از روی گوشیم ساعتو ببینم. یهو با همون چشمای نیمه باز دیدم اینبار تختم شده همون قایق ، بعد دوروبرم پر از آب بود. اون طرف اتاق رو نگاه کردم، با تعجب دیدم سپیده راحت روی تختش خوابیده،  ولی من داشتم غرق میشدم، وسط اتاق خودم!  داشتم می دیدم که هی آب داره زیاد میشه، هی ارتفاع تختمو نگاه میکردم و میدیدم داره میاد بالاتر.  یه لحظه نفهمیدم چی شد فقط دیدم بابا و پشت سرش مامانم و برادرم بالای سرم وایسادن و دارن تکونم میدن. فهمیدم داشتم جیغ میزدم، و داد میزدم کمک...تا یک ساعت بعدش شوک بودم ، تبم بالا بود هنوز، بعد دوساعت با زور مسکن و آبمیوه خوابم برد.

هنوزم اون لحظه یادم میاد تنم میلرزه. میترسم از تب، از اینکه دوباره کابوس ببینم...

Nov 17, 2011

به همین تلخی


یکی از بزرگترین ضربه هایی که توی زندگی خوردم دوستان ناباب بوده. از همین اول بگم که ناباب یه کانسپته، نه به معنای معتاد و خلافکار و ...، ناباب از دید من  ینی دروغگو، خیانتکار، دو رو! به همین سادگی.

همه ی دوستای دختری که داشتم ناباب از آب درومدن. همه. کسایی که واقعن اسم دوست روشون میذاشتم ولی چنان داغ شدم از همه ی لطف و محبت های بیجایی که بهشون کردم و بدتر از همه ی اینها، وقت و زمانی که حروم کردم واسه این رابطه ها.

و اما با پسرها، تجربه بهم ثابت کرده تا وارد رابطه ی عاطفی نشم با کسی، دوستیام موندگار می مونن.به همین سادگی
چند ماه پیش، پسری از دوستانم، با همه ی عشقش، عاشقم کرد. یه رابطه ی نصفه نیمه، و تهش..هیچی،  یکی از عزیزترین دوستامو از دست دادم. حالا طوری شده که از هم فرار میکنیم، چه توی اینترنت، چه اونترنت ،به همین تلخی، به همین سادگی

چندوقت پیش  مجبور بودم با یه گروه از دوستان ناهار بخورم.مجبور بودم واقعن. همه داشتن غذا میخوردند و از هر دری سخنی بود. ولی همه ی اون مدت همش ذهنم مشغول این بود که آقای ایکس بی شرف  تر از این نمیتونه باشه. و همون موقع بود که به خودم گفتم این بار آخریه که من این جمعو میبینم، به استثنای یکی دو نفرشون البته. از دورویی متنفرم، شاید حتی به همون اندازه برام نابخشودنیه که خیانت مثلن. و همین محکمترین دلیلی هست که خیلی از به ظاهر دوستانم رو کات کردم و بابتش خوشحالم،  تنها افسوسی که میخورم اینه که چرا زودتر به این شناخت نرسیدم.
 میخواستم یه پست مفصل در همین مورد بنویسم، ولی به خودم گفتم سو وات؟ و منصرف شدم. بازم به همین سادگی.

همیشه دیر میرسم، به شناخت، به همه چی. به همین سادگی


Oct 17, 2011

nightmare

Woke up at the midnight, horrified, sweated and I was breathing hardly. Still remember that nightmare.  I was running away …can’t remember why or from what, all I remember is that I was terrified; running at somewhere like a subway tunnel, then there were some stairs in front of me up into nowhere, every step that I took up I looked back and I to my terrorized wonder I saw the one that was behind was vanishing away slowly, like a plodding invisibility. Then I saw you, standing there, in the dark, and asking for my hands. I was crying, trying to tell you that I could not come back and fetch you. But you were not listening at all, just staring at me with your demanding eyes. Suddenly I knew that I’m just blurring out some vague sounds, not a single word of my speech was clear.  Then I started screaming and…then woke up…


p.s: Just because I’m losing, doesn’t mean I’m lost…

Oct 15, 2011

Nothing to say

همیشه حرف زیاد دارم
ولی نمی دونم چطور حرفمامو بزنم که بقیه بفهمن
یا اینکه می ترسم حرفامو بزنم و نفهمن
چطور حرفامو بزنم که درک بشم
چطور حرفامو بزنم که قضاوت نشم
چطور حرفامو بزنم که همه ی احساسمو و منظورمو بیان کرده باشم
چطور...
و این میشه که در نهایت به یه جمله ی ساده ی کلیشه قناعت میکنم که:
"چیزی برای گفتن ندارم"

Oct 13, 2011

بی تایتل

از نوشتنم توی این محیط بیش از یک سال و نیم میگذره، انگیزه ای نداشتم واسه نوشتن..وقت نمیذاشتم، چندوقت پیش داشتم وبلاگ یکی از دوستان رو میخوندم که یهو اومدم توی وبلاگ خودم ..کلی دلتنگ غرزدنهایی شدم که اینجا می نوشتم.


از اینکه پارسال چی فکر میکردم در مورد امسالم و الان میبینم هیچ تکونی نخوردم به جز اینکه فقط یه سال پیرتر شدم حس خوبی ندارم. خوب که نگاه میکنم  تجربه های بیشتر، ترش و شیرین و گهگاه تلخ به کوله بار زندگیم اضافه شده فقط.


امروز یه غروب پاییزی ِ بی حوصله دیگه رو گذروندم، با قهوه و سیگارِ  کنار پنجره، تماشای غروب، فکر و فکر و فکر
زندگی من شده مصداق بارز در انتظار گودو..انتظار برای کی یا چی نمیدونم...فقط یکی یا یه چیزی بیاد و همه ی این دقایق رو عوض کنه...فقط بگذرن این روزا