امشب درحین تایپ سوالا داشتم کاوه یغمایی گوش میدادم..نمیدونم چرا بی اختیار یاد روزایی افتادم که حال روحی خوبی نداشتم...
یادم میاد...پاییز 86 بود..و آلبوم "جاده" کاوه ی دوست داشتنی تازه اومده بود..آخ..چقد این آهنگ "برگرد" رو دوس داشتم
چقد با خودم به دروغ
بگم برمیگردی یه روز
بگم می رسم به شبِ
دیــدار
بلاگ محمدرضا، صدای باد ..و این "برگرد" ...و یه عالمه اضطراب
مرور سال 86 تا همین امروز.... چقدرررر زود میگذرن روزا..
دلم نمیخواد برگردم به اون روزا...ذهنمو دارم فیلتر میکنم.
به الان فکر میکنم..کجام؟چقدر به چیزی که دو سال پیش تصور میکردم نزدیکم؟جوابشو میدونم...خیلی زیاد
همیشه همینه..واسه من که همین بوده..یا دنیا خیلی کوچیکه یا اینکه آرزوهای من خیلی محدودن...به عقب که برمیگردم میبینم به هرچی خواستم رسیدم..یعنی الان جایی هستم که تا همین دو سال پیش آرزوشو داشتم..ولی الان میگم که چی؟همش همین بود؟
فکر کردن به اینکه دو سال دیگه که به خواسته ی الانم برسم و به پوچی اونم برسم میترسونه منو..
این روزها پشت سر هم میان و میرن و زندگی همچنان ادامه داره...
* * *
این روزها دارم بیشتر تلاش میکنم که انگلیسی حرف بزنم ، انگلیسی ببینم، انگلیسی بشنوم و انگلیسی بخونم... شاید یه کم تورم این رگ غیرت پارسی فروکش کنه... شاید بتونم خودم رو راضی کنم که رفتن تنها راه حله...